زهرازهرا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات زهرا و مامان وباباش

تنهایی من و مامان

سلام گلی  مامانی امشب من و تو خونه تنها هستیم بابایی رفته کمک بابا برزگ خرما هاشون رو بچینن الان تو راحت گرفتی خوابیدی...                   ...
10 شهريور 1391

اولین خاطره

سلام دختر گلم    مامان جون همیشه می خواستم خاطرات بچه گی تو رو با خودم بنویسم مثل اولین باری که راه رفتی اولین کلمه هایی که گفتی یا همین کلمه اشیددت که می گی و هیچ کس هم نمی دونه یعنی چی رو بنویسم ولی اونقدر پشت گوش انداختم تا اینکه حالا ۱۹ ماه و ۴ روزه شدی از امشب به بعد هر وقت که وقت کنم میام و خاطرات قشنگ من و بابا با تو رو می نویسم از همین امشب هم شروع می کنم مامانی الان یه دو ساعتی میشه که از خونه مامان بزرگ ابوتا میاییم (اسمی که تو پسر عموت ابوفاضل رو صدا میزنی )تو راه برگشت خواب افتادی .من تو رو خوابوندم و چون فردا شب عیدفطر رفتم بازار برا خودم دمپایی خریدم و برای تو پنج تا از اون النگو هایی که دوست داشتی النگو...
10 شهريور 1391
1